شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۹

کفش کهنه نعمت است در این بیابان


جمعه کار واجبی داشتم بایستی می رفتم خیابان انقلاب و باز هم بازیچه پیشونی نوشت خود قرار بگیرم.....اتفاقی مسخره و دردناکی برایم پیش امد که از یک طرف خنده به لبان می اورد و از طرف دیگر گریه و دلسوزی شدید.....
خلاصه خواستیم بریم انقلاب اتوبوس نیومد رفتیم انطرف خیابان که تاکسی سوار شیم هیچکس سوارمان نکرد انگاری هیچکس انقلاب برو نبود....ماشینی مرا برد تا اخر شادمان و گفت سوار مترو شوم که ای کاش می رفتم انطرف خیابون و از خیابان ازادی به  انقلاب سوار می شدم اما رفتم مترو حسابی سرگیجه گرفتم با ان راهنمایی های غلط بجای اینکه به من بگویند سوار خط کلاهدوز بشو سوار فرهنگسرا شدم و ایستگاه بعد که نواب بود پیاده شدم ..........کم کم متوجه شدم که چکمه ام تهش داره در می اد........ اهمیت ندادم و به راهم تا سر جمهوری پیاده رفتم وسط راه ته کفش سمت راست نصفش کنده شد مجسم کنید لنگان لنگان در حال رفتنم وقتی رسیدم میدون جمهوری از دو تا زن پرسیدم این اتوبوسها انقلاب میرند گفتند بله و چشمشان به کفش سمت راست بنده افتاد و شروع به پچ پچ کردن توی گوش همدیگه کردند.....منم که بروم نیاوردم .....یک ون اومد و سوار شدم تا سر کارگر .....که ترافیک شدیدی شد و سر جمالزاده پیاده شدم و لنگان لنگان خواستم تا انقلاب برم .....حسابشو بکنید من باید تا ساعت 2 و سی دقیقه خودم را می رساندم که ساعت 2 بود .....ناگهان ته کفش سمت چپم غلفتی کنده شد و من نگونبخت بدون ته کفش چپ لنگان لنگان به سمت میدان انقلاب که نماز جمعه تمام شده و تظاهرات بود در حال رفتنم..... با اون وضع دنبال ماشین کرایه می گشتم که به سمت منزل بروم اما دریغ از یک ماشین و یک معازه فقط چشمان از حدقه درامده مردم را به خاطر دارم که با حیرت و تاسف به دو جفت چکمه که ته نداشت و ناخن های خونین من نگاه می کردند .....500 توما یک جفت جوراب مشکی مردانه خریدم که لااقل ته پام زخمی نشه اما فرصت پوشیدنش را نداشتم
چشمتون روز بد نبینه با چکمه های بی کف وارد مترو انقلاب شدم .........زنی چادری از پشت سر گفت  چرا کفشهات اینجوریه بنده خدا منم گفتم خوب چیکار کنم زن هم راهش را کشید و رفت .....ولی از رو نرفتم سوار مترو شدم که بروم به کارم برسم .....داخل مترو زنی چادری نشسته بود و با ترحم و شاید هم تمسخر به من خیره شده بود صد البته کفشهایم را هم دیده بود ...........مردی گیر داده بود به من که خانم بفرمایین بنشینید جای خالی هست من هم اصلا جوابی ندادم ولی مردم همی می گفتن که خانمممممممممم با شماستتتتتتت  منم گفتم نمینشینممممممممممممم.............وقتی رسیدم به ایستگاه کذایی ناگهان دیدم که کفشام ته نداره و پا برهنه دارم را می رم تصمیم گرفتم که برگردم خونه..... رفتم سراغ یک عطر فروشی که در داخل مترو مغازه داشت خواهش کردم که به یک ماشین کرایه تماس بگیره من نمیتونم قدم بردارم ولی پسرک گفت چطور می خواهی این 21 تا پله را بالا بری برو بالا و دربست ماشین بگیر منم لنگان لنگان رفتم بالا .........یا حسین  یک پرایدی راننده اش خانم مسنی را داشت پیاده می کرد ......گفتم حتما دلرحمه دیگه//////////حسابی درمانده شده بودم نمی تونستم راه برم ته پام زخمی بود خلاصه بهش گفتم دربست ببر منو هر چی می خوای بهت می دمممممممممممممممم او هم دلش سوخت و سوارم کرد نمیدونین توی راه چه سوالایی ازم پرسید منم که حالم خراب راه هم بسیار دور می ترسیدم اگه جواب ندم پیاده ام کنه................منم حسابی خالی بستم و کسی که فضوله باید جواب سربالا و خالی براش بست دیگه خلاصه چشمتون روز بد نبینه با هر مصیبتی بود تا نزدیکی های خانه مرا رساند خدا پدر مادرشو بیامرزه ........وقتی صحبت کرایه کردم گفت هیچی اما من گفتم حالا بفرما گفت 6 هراز تومان 
وقتیکه پیاده شدم تا خانه مسیری را پیاده رفتم سر کوچه باصطلاح چکمه های قراضه و بی کف را در اورده و پابرهنه به خانه رفتم.
بعد تحریر.....الحمد الله رسیدم اما در تمام راه که با ان وضع بی کف کفشی در حال رفتن بودم در ارزوی یک دمپایی ساده یا یک کفش فروشی دست دوم بودم که  از دست این چکمه های لعنتی خلاص شوم/